بعد از سال ها تلاش پاهایم خسته تر از آن بود که بتواند قدم دیگری مرا به دکهی همیشگی خودم، سمت راست خیابان رازقی در محله پایین شهر ببرد. تا به هاشم خان سیگار تعارف کنم. و از دوچرخهی شکستهی کودک کار که طوقیاش هم لنگی داشت مراقبت کنم.
یا گردوهایی که هاشم از میدان دزدیده بود را در دکه برایش حراج کنم.
یا داد و فریاد صاحب خانهای را بشنوم که سه چهار خانه آن طرف تر از زنی درمانده درخواست اجاره میکرد.
و در مقابل اجاره، ناموسی را مخفیانه به غارت خانهی اتاقش میبرد.
و سرخوشی فردی را ببینم که سگش را پسرم صدا میکرد و تمام جهانش در میان رنجهای زندگی در تن یک سگ دوست داشتنی خلاصه شده بود.
آه از رکورد خم شدن کودکان در سطل زباله نگویم.
قهرمان های مظلوم زندگی دردناک..!
زیر نور آفتاب داغ زندگی چشمی گرداندم.
کمی دورتر از جاده باریک و خاکی زندگی که سال ها بر روی آن راه رفته بودم.
زیر درختی که سایهی طوبی و فردوس برین داشت آرام گرفتم.
به ترک دست هایم که رود سیاه روغن کاری ها در آن جریان دارد.
و رقص دستانم با ریتم زندگی نگاه کردم.
آه..!! چقدر خسته ام..!
به راستی من هیچوقت درنگ نکردهام.
و با هر مشقتی بود خود را به پناه این سایه رساندهام.
از شدت خستگی، بی حال بر زمین نشستهام.
و انگشتان و پاشنه پایم به شدت میسوزد.
به سختی کفشهای آهنی را درآوردم.
به محض اینکه نسیم خنک باز نشستگی به پایم خورد.
سوزش پوست و نشان داغ زندگی بر قلب و آتش کمی حقوق بازنشستگان در ذهن بیمار و قلب مریض و کلیههای ناقصم چند برابر شد.
آه چه تاولهای بزرگ و آبداری از روزگار دارم..!
با دیدن چنین صحنه ایی، مرا مستاصل و درمانده میبینید؟!
چه کنم؟چگونه خود را به یک شهر یا آبادی بهتری برسانم؟
حالا چشمی به اطراف میگردانم.
تا ببینم کسی اطرافم هست یانه..!
من، تنها، با پای زخمی به گمشدهای میمانم که هیچوقت راه را پیدا نکرد..!
تیتر روزنامههای دکه را در ذهنم مرور میکنم.
برای ورود به شهر فرنگ آکو کلیک کن!
میخواهم عضو شهر فرنگ آکویی ها باشم. آبادی از این بهتر؟!
حالا یک جعبه جادویی لمسی دارم و قلم به دست، پادکست آکویی ها را گوش میدم.
گوینده میگوید:
سلام صدای من را از رادیو آکو میشنوید..!
ابتدا با معرفی یه کتاب شروع میکنم..!
خودت را به فنا نده..!
خندهی کرخت و بلندی میکنم و میگویم:
سال هاست دادهام..!
صدایش را بهتر میشنوم..!
میگوید: رویاگونه زندگی کن..!
سیگار از لابه لای دستم رها میشود تن فرش را میسوزاند زیر لب میگویم:
زنده بودن ما خودش رویاست..!
کلماتش ذهنم را درگیر میکند.
کاغذ و قلم و صفحات جادویی مقابل چشمانم تار میشود.
تلخی روزگارم حکم باران چشمانم را دارد.!
مثل باران بر تن گندمزار خیال.!
پادکست به انتها رسید.
حالا مدیر چاشنی های ضروری زندگی شدم…!
در خانواده آکویی ها سرگرم!
باور کردنی نیست حالا که سایه درخت بازنشستگی را دارم باید بگویم:
تلخی روزگار سیکی محکمی برای شروع شادی هاست.
حالا به دیدار هاشم، به دیدار کودک کار، به دیدار زن درمانده آن کوچه میروم.
می روم که بگویم. اصلا ابتدا باید به هاشم بگویم:
هاشم خان.. هاشم خان..!
غصه نخوری هااا زندگی از ناامیدی ما قویتر است.
هاشم خان..!

۱۴
مهر