خوانده بودم: «خانهها در غیاب ساکنانشان خواهند مرد..!»
چشمانم را میبندم و به قلبم فکر میکنم.
زیرا که قلبم، خانه و رواق ریشههای وجود و عشق تو بود.
اینک به تو فکر میکنم که چگونه مرغ شبخوان دنیایم ناگهان خبر از خشکی ریشههای وجودت در قلبم را داد.
به تو که تمام من را حیران غم نبودنت کردی.
عصارهی جانم..! چه معصومانه و زلال قلبم گنجایش غم مقدس عشق تو را دارد.
میدانی شرارههای دلم هنوز رنگ دلتنگی دارد؟!
چه حسرتوار قلبم در غیابت نیمه جان ماند.
حسرت مدام زندگی من..! زیستن رویاگونه من با تپشهای قلب تو بود.
حالا یادت، در نهانخانه قلبم تا ابد عشقت را زنده نگه میدارد؛ چرا که توان مقابله با تقدیر نیست.
میخواهم تا ابد شبهایم با یاد ستارهی از دست رفته دنیایم روشن باشد.
شاید در جهانی دیگر نه..؟! شاید در جهانی دیگر..!!
طعم شیرین وصال و پایان فراقت را بچشم آنگاه که آسمان وصال به جای تیرگی روشن شود و فرصت پرواز بلندمان باشد..!
نامهای به پگاه جهان تاریکم
چمدانت را که میبندی، انتظار دوباره جان میگیرد..!
نامت بال پرواز میگیرد و سرخانهی قلبم مینشیند، عطر پیراهنت در چمدان پرسه میزند.
چقدر شبیه من است…! تمنای آغوش تو را دارد، بی قرار است تا میان بازوان تو آرام گیرد.
میروی و یادت مثل پرستویی سپید در آسمان آبی روزهای روشنم پرواز میکند.
چراغ خاطرههایم را برمیدارم، به دل جادههای تاریک زندگی میزنم.
میروم که به دشت خیال لالههای تو برسم..!
در خیالم کنار تو بنشینم و شب پرپیچ موهایت را نوازش کنم.
فردا روز، دوباره کلمات را از کتابخانهی احساس برمیدارم و به امتداد سواحل عشاق میروم.
موج با خود عطر نفسهای تو را میآورد.
باد آرام آرام دست احساست را بر شانههایم میگذارد.
یادت کنارم مینشیند و آرام میگیرد.
جوانههای مهربانیات.. ! شکوفههای صبرت..!
موجها و ماه روشن آسمان چه خوشبختاند وقتی که تو را دارند.
ماه از چشمان تو نور میگیرد..! موج از صدای تو آرام میشود..!
برمیگردم و مینشینم تا بنویسم از کهکشان مهتابی چشمانت.!
تا وزین کنم کلماتم را به لطف چشمان منتظرم..!
برمیگردم به امتداد انتظار عطر بهار نارنج آغوشت..!
دچارم به بودنت و ماههاست وصال دوباره آغوشت را به خاطر سپردهام..!
بیدار میشوم..! رویا تنها یک رویاست و تو این بار هم کنارم نیستی..!
یادت روشن عزیز دلنواز من..!